ناکام دات کام
آن هنگام که در هجمه ای از هیاهوی غریب این زمانه، از روی ناامیدی ، روح و تنم سرشار از سکوتی پر معناست ، باز دلم یاد تو می کند ... دوباره خودم را در میان مشکلات و گره های جورواجور زندگی ، تنها و بی کس می بینم ... و این بار آوای دلنشین تو به گوش می رسد و چه شیرین!... آن موقع است که تمام امیدم ، توجه و عنایت توست . قلبم به روشنی گواهی می دهد که هنوز کسی هست که تو را ببیند. آن وجودی که مهربانانه تر و نگران تر از مادری دلسوز چشم به راه توست.... حال آیا به نوای درونی دلم گوش دهم ؟ آیا باور کنم که تو یی که هر لحظه مرا می بینی؟ همه دغدغه ها و افکار خرد و کلان مرا می بینی ؟ چگونه با خودم کنار بیایم ؟ چه سخت است!... چگونه از تو انتظار داشته باشم که لحظات شیرین کردار و رفتار نیک مرا ، موقعی که کار خیر و مثبتی انجام می دهم و زمانی که تو را می خوانم، بهترین ثواب ها و اجابت ادعیه ام را پیشکش کنی . و لحظه به لحظه تصویر افتخارآفرینی ها بنده ات را به تماشا بنشینی ... هنوز ساعاتی قبل را فراموش نکرده ام . که در لحظه های تلخ و تاریک گناه ، حضورت را لمس نمی کردم. نه تو را می دیدم و نه تو مرا می دیدی..افسوس ... سرگردانم بین این دو حالت شرمساری و سبکبال بودن . . از تو بخواهم که مرا ببینی یا نبینی . اگر مصلحت نمیدانی که فریاد های الآنم را بشنوی ، فدای وجودت ای مهربان ترین مهربانان ! امیددارم که خطاهای گذشته ام را هم ندیده باشی . اینگونه بسیار خوشنودم . با تو آینده ام را پاک تر و روشن تر می بینم . موضوع مطلب : یادداشت ثابت - یکشنبه 92 آبان 13 :: 11:40 عصر :: نویسنده : شب پر - (سینا) زن و بچه ها رو فرستاد توی یه اتاق که شبیه انباری بود و خودش اومد نشست و گفت: بفرمایید آقا. پدرم گقت :- شغلت چیه ؟ درآمدت ؟
جمعه 91 فروردین 25 :: 7:4 عصر :: نویسنده : شب پر - (سینا) و پسر آقای رستمی اینگونه صحبتش رو ادامه داد که : تابستون چند سال قبل که سه چهار روز تعطیلی پیش اومد، تصمیم گرفتیم که طبق معمول به ویلای شمال بریم. مقدمات سفر مهیا شد. خونه رو به قصد اقامت چند روزه توی ویلای شمال ترک کردیم.
چهارشنبه 91 فروردین 23 :: 3:33 عصر :: نویسنده : شب پر - (سینا) واقعی و خواندنی دوشنبه 91 فروردین 21 :: 5:18 عصر :: نویسنده : شب پر - (سینا) (اولین چهارشنبه زمستون- ساعت 11 صبح )
- بله بفرمائید !
- خداحافظ حالا سال به دوازده ماه گوشی ما زنگ نمی خوردا . . . شماره منو اصلا از کجا اورده بود؟
اما اگه اشتباه نشده بود چی ؟ :(
چی شده ؟ نکنه بریم بازداشت کنن. حتی اشتباهی . دردسر نشه حالا. شر نشه . خوانواده چی میگن بعدش. جواب اونارو چی بدم ...
حالا ببینمش چی کارش کنم به نظرتون ؟ :D موضوع مطلب : چهارشنبه 90 دی 7 :: 3:46 عصر :: نویسنده : شب پر - (سینا) کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت . هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... .
مشکی یا قهوه ای ، ... ؟
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت . موضوع مطلب : سه شنبه 90 آذر 22 :: 10:44 عصر :: نویسنده : شب پر - (سینا) صدای یک تن، در این بیابان... سلام دریا، سلام دریا، فشانده گیسو! گشوده سیما ! همیشه روشن، همیشه پویا، همیشه مادر، همیشه زیبا ! *** سلام مادر، که می تراود، نسیم هستی، زتار و پودت . همیشه بخشش، همیشه جوشش، همیشه والا، همیشه دریا ! *** سلام دریا، سلام مادر، چه می سرائی؟ چه می نوازی ؟ بلور شعرت، همیشه تابان، زبان سازت، همیشه شیوا ! *** چه تازه داری؟ بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته ! که از سرودم رمیده شادی، که در گلویم شکسته آوا ! *** چه پرسی ازمن: - « چرا خموشی؟ هجوم غم را نمی خروشی ! جدار شب را نمی خراشی، چرا بدی را شدی پذیرا ؟ » *** - شکسته بازو گسسته نیرو، جدار شب را چگونه ریزم ؟ سپاه غم را چگونه رانم، به پای بسته، به دست تنها ؟ *** خروش گفتی ؟ چه چاره سازد، صدای یک تن، درین بیابان ؟ خراش گفتی ؟ که ره گشوده، به زور ناخن، ز سنگ خارا ؟ *** بخوان خدا را، دلم گرفته، دلم گرفته، دلم گرفته ! درین سیاهی، از آن افق ها، شبی زند سر، سپیده آیا ؟ روشن شود که آتشم و آب نیستم !" *** <فریدون مشیری> موضوع مطلب : چهارشنبه 90 شهریور 16 :: 4:10 عصر :: نویسنده : شب پر - (سینا) که زیبا بنده ام را دوست میدارم تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید ترا در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد... رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود تو غیر از من چه میجویی؟ تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟ تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟ هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تورا از درگهم راندم؟ که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟! آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟ بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است قسم بر عاشقان پاک با ایمان قسم بر اسبهای خسته در میدان تو را در بهترین اوقات آوردم قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد... (سهراب سپهری) موضوع مطلب : عشق, شعر, خدا, سهراب سپهری, رها, قسم سه شنبه 90 تیر 7 :: 1:4 عصر :: نویسنده : شب پر - (سینا)
بوسه بر دستان پدر خواهم زد این روزها چیزی که ذهنم مشغول خودش کرده، فکر بوسیدن دستهای مردی ست که به وسعت همه ی دنیا، دوستش دارم . دستان زحمتکشی که پیامبر خدا(ص) بر آن بوسه می زند. وقتی توی مراسمات عروسی، میبینم که داماد به احترام پدر، خم می شود و دستانش را می بوسد ، با خود می گویم : کی نوبت من برسد تا برای اولین بار دستان پدرم را ببوسم. بدون شک آن لحظه از زیباترین لحظات عمرم خواهد بود.
حال دوست دارم پیش از آنکه آن زمان برسد به این آرزویم برسم. اصلا شاید عمری نبود واسم، تا آن روز را درک کنم.
پس باید هر چه زودتر دست بکار شم. تا به حال بهش نگفتم : دوستت دارم ، ولی ... با یک سرفه شبانه او ... تا صبح نخوابیده ام ... با یک وصیتش، تا مدتی حال و روزم را دگرگون میکند.... با یک جراحت یا کسالت ، دنیا بر سرم آوار می شود.... از گوشه چشمانش و از یک نگاه پر نفوذش ،
منظور و مقصودش را تیز میگیرم...
حرفهایش را نگفته می دانم. و خوب میدانم چه میخواهد بگوید...
وقتی به این فکر میکنم که هر کس برای اولین بار
به بیت الله الحرام نظر افکند، حاجتش برآورده می شود ، اولین فکری که بعنوان
خواسته ام از ذهنم می گذرد اینست :
نباشم روزی که .... پدرم نباشد ... راستش هیچوقت نتوانسته ام حتی گوشه ای اخلاقیاتش را در زندگی به کار گیرم ... و هیچوقت نتوانسته ام کاری کنم که بعدها، مانع افسوس هایم شود ... و حال به خاطر غرور و احترام و عزتی که پدرم به من داد ... به خاطر درس زندگی که پدرم به من آموخت ... به خاطر ............ و ... و ... و ... بوسه بر دستان پدر خواهم زدموضوع مطلب : عشق, پدر, بوسه, فرزند چهارشنبه 90 خرداد 25 :: 12:48 عصر :: نویسنده : شب پر - (سینا) کوک کن ساعت خویش اعتباری به خروس سحری ، نیست دگر دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است کوک کن ساعت خویش که مـؤذّن ، شب پیـش دسته گل داده به آب . . و در آغوش سحر رفته به خواب کوک کن ساعت خویش شاطری نیست در این شهرِ بزرگ که سحر برخیزد شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین دیر برمی خیزند کوک کن ساعت خویش که سحر گاه کسی بقچه در زیر بغل ، راهیِ حمّامی نیست که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی کوک کن ساعت خویش رفتگر مُرده و این کوچه دگر خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است کوک کن ساعت خویش ماکیان ها همه مستِ خوابند شهر هم . . . خواب اینترنتی عصر اتم می بیند کوک کن ساعت خویش که در این شهر ، دگر مستی نیست که تو وقتِ سحر ، آنگاه که از میکده برمی گردد از صدای سخن و زمزمه ی زیر لبش برخیزی کوک کن ساعت خویش اعتباری به خروس سحری نیست دگر و در این شهر سحرخیزی نیست «کیوان هاشمی» موضوع مطلب : عشق, شب, ناکام, ساعت, کوک, مستی, سحر پنج شنبه 90 اردیبهشت 1 :: 10:32 صبح :: نویسنده : شب پر - (سینا) درباره وبلاگ آخرین مطالب پیوندها لوگو آمار وبلاگ بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 10
کل بازدیدها: 156747
|
|